به گزارش پایگاه خبری سیمین ، اما نه ما از گل های انار و گل های یاسمن زیباتر ، شکفتیم با نگاه به ستاره های آسمان با یکدیگر قسم خوردیم تا پای جان کنار هم بمانیم ، مریم در آسمان وجودش به دنبال سایه یی ازجلال می گشت و به ناگه خود را در کنار ریل راه آهن ، دید.
آنجایی که روزی جلال را در کنار پیچ وخم صدای سوت قطار یافته بود اتاق جلال در خانه ی پیرزنی بود که سالهای کودکی جلال را بر خاطر، سپرده است.
پیرزن هرغروب از صدای سکه هایی که جلال از فروش گل های وحشی در راه آهن بدست می آورد ، خشنود می شود بگم نسا از عشق جلال و مریم با خبر ، است .
بگم نسا ، نگران بود اگر جلال و مریم بهم برسند دیگرصدای سکه های جلال را نشنود چند روزی گذشت ، مریم وارد ایوانی شد که همیشه فکر می کرد چقدر زیباست بگم نسا، بگم نسا، آمده ام گلدان های جلال را آب بدهم اما ازجلال خبری نبود که نبود و بگم نسا هم ، هیچ به مریم ، نمی گفت .
مریم هرصبح با نگاه به آسما ن مهمان ایوان کاهگلی بگم نسا بود اما از جلال خبری نبود.
بگم نسا ، بگم نسا ، چرا از جلال خبری نیست ؟ پیرزن با نگاهی زیرکانه و با اشاره ی آن چوب دستی کج و کوله ، گفت ، جلال دیگر نمی آید و او رفت.
مریم هر بار به ناگه دردریای از غم فراق ، غرق می شد اما به یاد حرف پیرمردی می افتاد که همیشه سرگذشت خود را برای جلال و مریم تعریف می کرد و می گفت ،عشق ، خورشید آسمان است و در نهایت طلوع می کند.
لحظه ی آرام می گرفت و سعی می کرد هیچ ناامید نشود و هر غروب به امید طلوع خورشید به آسمان خیره می ماند و اما دریغ از حیله ی بگم نسا که مریم را برای مردم ، مجنون ، می پنداشت.
از آن سوی هم جلال به عشق مریم هر شب به آسمان خیره می ماند و هرروز سخت تر کار می کرد تا پول بیشتری به دست بیاورد تا بتواند مریم را سفید بخت کند.
جلال با خود می گفت که چه فکر خوبی بگم نسا داشت و چقدر من و مریم را دوست دارد پیرزن، جلال را همراه آقا مرتضی همسایه قدیمی خود برای کاربه شهری دیگر فرستاد و قول داده بود تا به مریم بگوید .
اما دریغ از این همه حیله ی این خاتون که دست مزد ، جلال را هم، همان شب نخست از آقا مرتضی، گرفته بود و در صندوقچه ی قدیمی پنهان کرده بود و این دو عاشق را سردرگم حیله ی خود داشت .
روزها گذشت تا اینکه یک روز باز هم مریم به عشق جلال بی اختیار به خانه پیرزن رفت و دید هیچ صدایی نیست مگر صدایی شبیه جیرجیر موش ها و سرآسیمه به داخل اتاق رفت .
دید ماری بزرگ در کنار بگم نسا ، طعمه ی موش ها شده و پیرزن هم نقش زمین و دیگر نفس نمی کشد.
مریم از ته دل برای بگم نسا ، آهی کشید و با خود گفت خدایا این تنها یادگار جلال بود ، پیرزن بیچاره /
درهمین حال که داشت از این دنیای غم دور می شد نگاهش به طاقچه ی بزرگی افتاد که کیسه ی چرمین جلال ، آنجا بود دوان دوان به سوی آن کیسه دوید و دید نامه ی جلال برای اوست .
مریم من ، وجودم تو را همیشه در آسمان می بیند ، من با آقا مرتضی برای کار و برای بدست آوردن پول بیشتر رفتم منتظرم ، بمان .
مریم به یکباره چشمانش پر از اشک شد و خواست خود را به بیرون اتاق برساند که پایش به صندوقچه ی چوبی بگم نسا ، خورد و تمام سکه ها ی جلال ، در زیر پای موش ها و مورچه ها ریخت اما مریم ندید و دوان دوان خود را به ایوان رساند و فریاد زد.
خدای من خورشید آسما ن من هم طلوع کرد.
از سالهای دور و دراز ، آموخته ایم همیشه عشق، آتش سوزان است نه تنها برای ما ایرانیان بلکه نزد تمام انسان های سرزمین های دور هم عشق دارای آوازه ی نیک است.
عشق ، آدمی را از صداقت ، جسارت و پاکی به تعهد و آدمیت می رساند اما شاید نخستین تصور ما ازعشق جلوه های عاشقانه ی آن باشد اما آیا این تمام معنای این کلمه آتشین است ؟
عشق به وطن به مردم به سرزمینت و حتی به وجودت می تواند یک عشق آتشین باشد همانند جوان های که هشت سال جان را با عشق به وطن برای من و تو فدا کردند و در وصیت نامه های شان واژه عشق را به رنگ آبروی رخساره ی ایران برجای گذاشتند و به نظر می رسد این عاشقان هم ، عشق را آغاز در وجود خود شناخته اند و با ،رهایی از روزمرگی ها ، وجود دیگران را سیراب کرده اند اما ما گاهی وجود خودمان را فراموش می کنیم .
هراز گاهی ، درگیر روزمرگی های بی جا ، می شویم که ما را از وجود راستین خود دور می کند.
گاهی چنان فراموش و گاهی چنان دغدغه های بیهوده داریم که با خود می پنداریم که آیا امروزه ، عشق هم وجود دارد ؟عشق برای قدیم و برای داستان ها بوده است.
نه چنین نیست ، عشق به همسر به فرزندان به حرفه ی کاری و ….اکنون هم وجود دارد و باید ببینیم و باور داشته باشیم .
به قول سهراب سپهری ، چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید به جای مدام سرک کشیدن در گوشی های سرد و خاموش ، در کنار خانواده با عشق به یکدیگر نگاه کنیم و دنیای اطراف را با چشمان پر از مهر ، دوست بداریم .
تمام /