وقتی خیابان ها تشنه کمک بودند
به گزارش پایگاه خبری سیمین ،ساعت ده و نیم یکشنبه شب در سومین روز حمله اسرائیل به ایران در خیابان سیمون بولیوار تهران در مسیر پیاده رو ، در حرکت بودم .
در این حین در آسمان صدای سنگینی از انفجار شنیده شد و ناخودآگاه به طرف آسمان نگاه کردم .
همزمان صدای ترمز پژوه پارس ، توجه من را به طرف خیابان ، آورد.
پدر و پسری پخش خیابان شده بودند پدر بی هوش و سر و صورت خونین و پسر بچه هم با سر و صورت زخمی با گریه و التماس ،پدرش را صدا می زد .
خیلی با سرعت و در یک لحظه اتفاق افتاد مشخص بود که راننده پژو و این پدر و پسر زخمی هم با صدای انفجار موشک به آسمان نگاه کرده اند و اینچنین باعث تصادف شده بود .
در کنار جدول های خیابان کنار نوجوان زخمی نشستم و سعی کردم به او آرامش بدهم در حالی که فقط یک ساعت بود که با این حال و هوای جدید جنگی تهران ، آشنا شده بودم و من هم از صدای انفجار در آسمان و این صدای ترمز شدید و این پدر و پسر زخمی ، نگران و مضطرب بودم .
هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که چند موتور سوار بسیجی با لباس های مشکی و رنگی ، رسیدند و با سرعت به طرف ما آمدند و بسیار سریع هماهنگی با اورژانس و پلیس را انجام دادند.
یکی از این نیروها به طرف ما امد و از حادثه سوال کرد .
نخست از این جوان لباس مشکی سوال کردم این انفجار در آسمان چی بود ؟
گفت موشک های اسرائیل را بچه های خودمان زدند .
گفتم ، موشک ؟ گفت بله ، اصلا نگران نباشید و به نیروهای مسلح اعتماد و اطمینان داشته باشید که قوی هستند و زمانی که متوجه شد خبرنگار هستم کلی تر با من سخن گفت و به کنجکاوی های همراه با نگرانی من پاسخ داد.
در آن موقع احساس کردم نفسم آزاد شد و انگار راحت تر نفس کشیدم .
در این حین بانویی از راه رسید و سریع بالای سر مرد زخمی رفت و کارت شناسایی خود را نشان داد و گفت : من پرستار هستم و بعد از تایید از داخل کیف خود آمپول و دارویی را به پدر زخمی ،تزریق کرد و در محل ماند تا نیروهای اورژانس رسیدند .
نیروهای بسیجی سعی می کردند پسر نوجوان زخمی را که بی تاب پدر بود را آرام کنند .
خیلی دوست داشتم از این صحنه فیلم بگیرم و آن را ثبت کنم که چقدر منظم و سریع و چقدر آرام ، سعی می کردند محیط را مملو از آرامش کنند .
جوانانی بسیار کم سن و سال و زیبا در لباس فرم بسیج و لباس های مشکی با چهره هایی مهربان این فضای ترس و بحرانی را به محیطی از آرامش تبدیل کرده بودند در حالی که پدافندها و صدای انفجار در آسمان مرتب شنیده می شد .
یکی از این جوانان لباس مشکی کنار من روی جدول خیابان نشست و فکر کرد که از ترس من خیره مانده ام و سکوت کرده ام .
از من سوال کرد حالتان خوب است خوبید ؟
گفتم بله خوبم ، گفت پس چرا هنوز کنار پیاده رو نشسته اید ؟
گفتم ، برایم جالب بود که چگونه آن همه ترس و نگرانی و حادثه ناگهانی به یکباره به آرامش تبدیل شد و دوست داشتم فقط نگاه کنم .
در همین حین از جوان لباس مشکی سوال کردم پس چرا در زمان غیر جنگ ، شهر را چنین کنترل نمی کنید ؟
وی در پاسخ گفت : ما همیشه هستم اکنون چنین نیاز بود و اما درست است باید در هر زمان به مشکلات جامعه سریع به مانند زمان جنگ رسیدگی کرد .
آمبولانس رسید و این دو زخمی را به بیمارستان فرستادند و موتورسواران بسیجی جوان نیز رفتند .
هنوز کنار پیاده رو نشسته بودم اما اینبار به صدای پدافندها و انفجار در آسمان نگاه می کردم البته دیگر از روی ترس نبود بلکه از از روی آرامش و افتخار به جوانان متخصص ایران سربلند که چگونه از خاک وطن دفاع می کنند .
از آن شب در هر لحظه که صحنه های جنگی کشور را به یاد می آورم با خودم زمزمه می کنم خدایا پشت و پناه جوانان غیور و رزمندگان کشور باش.
تمام/